یه روزدو جوان میرن حمام شهر دم در ورودی یه خانوم محجبه نشسته بود و لیف و ... دس فروشی میکرد
دو تاجوان میرن دوش میگیرن بعد از دوش گرفتن میان بیرون میبینن هنوز هیچی نفروخته دست فروش
یه چن قدم که راه میرن یکیشون میگه وایستا من ی کوچولو کار دارم میرم بر میگردم
میره پیش خانومه بعد میاد دوسش میبینه هرچی لیف و ... چیزای دیگه بوده همه خریده آورده
میگه چرا این همه!؟
میگه خانومیکه تو این سرما میاد کار میکنه خرج زندگیشو دربیاره میتونست بره توی تختخاب گرم تنشو بفروشه و چند برابر این در آمد کسب کنه ولی حاضر به تن فروشی نشد
ما مردیم غیرتمون کجا رفته حداقل با خرید این وسایل یه کمکی به اون کرده باشیم این زنها سرمایه و افتخار ملت هستن
اون کسی نبود جز پهلوان تختی این یکی از خاطرات دفتر زندگیه پهلوان تختی بود درود بر همه ی پهلوانان و مردان صفت
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !
دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست . . .
♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦
❤❤ تقدیم به همه دوستان خوب . . .